دو خانواده در غزه که به دام افتاده و گرسنه هستند، سعی می کنند فرزندان خود را نجات دهند


وی یادآور شد: همه برای یک کیسه آرد جان خود را به خطر می اندازند. او گفت در آن لحظات احساس می کرد که محکوم به له شدن توسط چرخ های کامیون یا کشته شدن توسط نیروهای اسرائیلی است.

آقای باردو گفت در یکی از زمستان‌ها توانست دو کیسه آرد را از یک کاروان بگیرد. سپس شخصی او را تهدید کرد که اگر یکی را نده، غریبه هر دو را به زور خواهد برد.

در ماه فوریه، آقای باردو در حال تقلا بود تا یک کیسه آرد را از یک کامیون سازمان ملل بیرون بیاورد که با مرد دیگری مواجه شد که طناب‌هایی را که نگهدارنده کمک بود، قطع کرده بود. در هرج و مرج، تیغه انگشت آقای باردا را برید و جایزه او را با خون پاشید. اما روز خوبی بود. خانواده او موفق شدند این کیسه 25 کیلویی را دو ماه دوام بیاورند.

قبل از جنگ، آقای باردو به عنوان نانوا در یک شیرینی زنجیره ای کار می کرد، اما با وجود اینکه هنوز حقوق داشت، بازارهای خیابانی غیررسمی که در اطراف شهر غزه ایجاد شده بسیار گران هستند. او گفت که ناامید از تمام شدن غذا و شیر خشک، جواهرات خانم الارکان – دو حلقه و یک دستبند – را به قیمت حدود 325 دلار فروخت. مبلغی ناچیز در مقایسه با آنچه که قبل از جنگ دریافت می کردند.

او یک بار شانس آورد: برنج غارت شده از فروشگاه های ویران شده برای مدت کوتاهی در بازار سیاه موجود بود. او دو کیسه به قیمت حدود 13 دلار خرید.

وقتی ماه رمضان در ماه مارس فرا رسید، آقای بردا و خانم الارکان تصمیم گرفتند به الشفاء پناه ببرند، بیمارستانی که جهاد در آن متولد شد، در حالی که اوضاع بد بود اما غیر قابل تصور نبود. در آن زمان، چیزی برای خوردن نداشتند جز زعتر، آویشن فلسطینی که برای صبحانه می‌خوردند، و خوبه‌زا، گیاهی وحشی که غزه‌ها آن را برای غذای شبانه‌شان جستجو می‌کردند. 10 روز پشت سر هم به قول آقای بردا چیزی نخوردند.

روز یازدهم، بدون آب و غذا برای مخلوط کردن فرمول جهاد، تصمیم گرفتند بروند. جهاد در آن روز فقط کمتر از 9 پوند وزن داشت، بسیار کمتر از حد معمول برای آن سن.

آقای بردا گفت، پس از اینکه آنها الشفا را ترک کردند، یک پیراهن سفید کثیف کودکانه را که به عنوان پرچم تسلیم آنها بود، دور انداختند.

در یک بیمارستان صحرایی در رفح در اواسط ماه مارس، پزشکان به مهند النجار شیر غنی شده و مکمل غذایی مبتنی بر بادام زمینی دادند و به مادرش گفتند که یک هفته بعد او را برای معاینه بیاورد.

پس از دو روز، او توانست یک کیسه بادام زمینی بخورد و مقداری شیر بنوشد و آب بیشتری از حد معمول بنوشد: نشانه خوبی است. خانم النجار گفت که او را رها کرده تا چند ساعتی در چادر خواهرشوهرش بخوابد، جایی که مگس ها او را اذیت نمی کنند.

وقتی برگشت، گفت، به نظر می رسد چیزی درست نیست. او سعی کرد به موهند مقداری شیر غنی شده بدهد. صورت کوچکش سفید شد.

جیغ زد و دوید تا برادر شوهرش را پیدا کند. او گفت که آنها دو بیمارستان را امتحان کردند قبل از اینکه پزشکان محمد را در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان اروپایی در غزه بستری کنند، جایی که به او اکسیژن داده شد. کارکنان به او گفتند که روز بعد برگردد و شماره تلفن عروسش را بگیرند تا در صورت نیاز با او تماس بگیرند.

وقتی خانم النجار برگشت، مهند مرده بود. بیمارستان با این خبر با عروسش تماس گرفت، اما بستگان خانم النجار نتوانستند خودشان را به او بگویند. او توانست یک بار دیگر پسرش را قبل از دفن شدن در گورستان موقت نزدیک بیمارستان ببیند.

او از زمان دستگیری شوهرش در ماه فوریه هیچ خبری از او نداشت. هیچ راهی برای گفتن آنچه اتفاق افتاده بود وجود نداشت.

او گفت: “من احساس می کنم گم شده ام.” فرزندانم از اینکه پدرشان را در این زمان سخت در کنار ما داشته باشند، ناراحت هستند.»

در میان اندوهش، او همچنان باید نگران محمد، فرزند 7 ساله اش باشد. پس از بستری شدن در بیمارستان، او غذای زیادی نخورد، و همچنین موخاند در آن هفته های آخر. و موخاند – او دیگر آنجا نبود.

دیدگاهتان را بنویسید